از دوشش پایین نمی آید آدم
فرزند گستاخ زمین
در بهشت بسته است و او
هنوز می خواهد سیب بچیند
خستمه
پُر ِ انکار تنم
و به اندازه ی احساس تو خالی شده ام
و به اندازه ی تنهایی یک شهر غریبم شاید
من تمام بی شک!!
دست هایم بالاست
روی دوش کوه ایستاده ام
و کوه روی شانه های زمین
تا به تو رسیدن چقدر فاصله هست؟
دیشب من و دل با تو دروغی گفتیم
چه فریبی! چه بزرگ !
ولی این قصه چه پیدا چه نهفت
خبری داد که دروغی امشب
تو به من خواهی گفت
بادها مترسک ها را به زمین می اندازند
مترسک ها اما بلند می شوند تا زاغ ها....
و زاغ ها مترسک ها را نگاه می کنند
من همه روز و شبم
همه ی دقایقم می دانی
به تو اندیشه کنان می گویم:
- تویی هر بار تویی
ولی انگار هنوز
تو مرا غریبه می پنداری
پرنده گوشه ی قفس
خجل نشسته بود
برای آخرین نفس
گشوده می شود دری
ولی چه فایده دگر
پرنده مرده بود
دخترک می خندید
نامه در دستش بود
قطره اشکی افتاد نامه را چون می خواند
زیر لب زمزه کرد
از من به شما
بدرود
مردوک را به بند کشیده هزاره ی تاریخ
پدرم کورش رااز خواب بیدار کنید
خانه اش را آب نبرد5
پس ریز می شوم از سر ریز "سیوند "
و آرام آرام
سر بر بالین خیس پدرم کورش می گذارم